بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
شاینا کوچولوشاینا کوچولو، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

مامان آینده در انتظار شاینا عشق مامانی

مراسم افطاری و حسرت مامانی

1393/4/31 13:43
نویسنده : زهرا
301 بازدید
اشتراک گذاری

 

دختر یا پسر نازم ,عزیز دلم

نمیدونی با نبودنت دیشب چه عذابی به من دادی؟؟؟

آخه میدونی چی شده .........................

دیشب من و بابایی از طرف نظام مهندسی(اداره بابایی)واسه افطار دعوت بودیم البته بابایی عمو کوچیکت که از همه کوچکتره و فقط 15 سال داره هم با خودش آورده بود

همه ی کارکنان نظام مهندسی اونجا بودن از رئیس گرفته تا کارمند های ساده و نگهبان و خلاصه همه و همه با خانواده ها علی الخصوص بچه ها شون اومده بودن

مراسم توی رستوران افرا بین جاده ساری و قائمشهر بود

میدونی چی مامانی اونجا تقریبا همه بچه داشتن ؛اونهایی که تازه بچه دار شده بودن و نی نی های کوچولو و موچولو داشتن هی بچه هاشون میگرفتن و سر تک تک میز ها میرفتن و با نی نی های خوشگل شون کلاس میذاشتن نی نی های نازشونو به بقیه همکارها نشون میدادن و هی از همدیگه می پرسیدن خوشگله مگه نه؟؟؟؟

بابایی تو هم این وسط هی از من غافل میشد و میرفت بچه ها شون بغل میکرد هی بوس شون میکرد بعضی وقت هام می آورد میذاشت بغل من ....

یه نی نی بود خیلی ناز بود من به بابایی گفتم شبیه کوفته قل قلی می مونه آخه خیلی صورتش گرد و ناز بود اسمش سدنا بود دو تا نی نی خوشگل هم سر میز ما با پدر و مادر هاشون نشسته بودن

خلاصه اینکه من خیلی حسرت میخوردم وقتی بابایی می رفت و بچه های دیگه رو بغل میکرد همش پیش خودم میگفتم اگه خودمون بچه داشتیم بابایی هیچ وقت بقیه بچه ها رو بغل نمیکرد و هر از گاهی بهش غر میزدم که چرا میری بچه ها رو بغل میکنی اونم میگفت خوب من بچه ها رو دوست دارم(یه طوری با حسرت بچه ها رو نگاه میکردم که اگه یکی ما رو نمی شناخت فکر میکرد سال هاست ازدواج کردیم و بچه دار نمیشیم)

راستش بخوای از اینکه اینهمه به بچه ها توجه میکنه ته دلم ناراحت میشم

من از یه چیزی خیلی میترسم از اینکه وقتی یه روزی تو بیای همه ی توجه بابات به سمت تو جلب بشه و زیباد مثل الان ها که بهم توجه میکنه توجه نکنه اینطوری دل منم میشکنه و غصه دار میشه

من خیلی نسبت به بابایی حسودم دوست دارم وقتی یه جایی میریم همش پیش من باشه و اصلا منو تنها نذارم میدونم که این اصلا خصلت خوبی نیس

 و اقعا نمیدونم چه جوری باید به این رفتارم غلبه کنم من خودم این طوری هستم حالا هیچی وقتی میریم خونه بابا بزرگت (پدری)(تو یه عمه داری که تازه یه سال و نیم بچه دار شده ) عمه ات هی بچه شو میاره میده به بابایی میگه بچه ی من عاشق تو خلاصه اگه یه جا مهمونی دعوت باشیم یا اگه بخوایم بازاریی جایی بریم عمه جونت اصلا ما رو راحت نمیذاره هی اون دختره خوشگل شو میده به بابات و اگه گریه هم نکنه به دروغ همش میگه واسه خاطر تو گریه میکنه تا جایی که یه شب توی بغلش خواب بود وقتی بابایی با ماشین جلوی پاش ایستاد عمه جون گفت میبینی به خاطر تو بیدار شد انگار که صداتو شنید در صورتی که بابایی حتی یه کلمه هم حرف نزده بود

وقتی یه جا مهمونی هستیم سر سفره شام میاره بچه شو میده به بابایی میگه حالا که غذا تو خوردی بچه رو نگه دار واسه تو داره گریه میکنه

واقعا بعضی وقت ها درک نمیکنم برای چی این کار ها رو میکنه

راستش بخوای بعضی وقت ها واقعا ناراحت میشم چون حس میکنم همش میخواد کمبود زندگی مون به رخ مون بکشه و بابایی رو تحریک کنه و من رو عصبی

حالا چرا این کار ها رو میکنه خدا میدونه بعضی وقتها بابا هم از دستش به خاطر کار هاش عصبی میشه....

مامان نی نی های عزیز لطفا شما هم نظر بدید

خلاصه مامانی بهت بگه من امسال نمیتونم منتظرت باشم آخه متوجه شدم که باید آذر ماه بریم واسه ثبت نام مکه و احتمالا آخر اسفند ماه اگه خدا بخواد باید راهی بشیم منم دلم نمیاد که نی نی خوشگلم تنها بذارم و خودم برم

پس تا سال دیگه منتظر باش عزیزم

خیلی دوست دارم عزیزم

 

 

 

پسندها (9)

نظرات (9)

ناهید مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
31 تیر 93 13:57
سلام زهرا جون خوبید؟ شما هم مثل ما عاشق بچه اید انشالله اون روز هم میرسه وشما با وروجک خودت پز میدی عزیزم حرفهای دلتو خیلی ساده وبی ریا زدی تقریبآ خصلتهامون عین همه منم دوست دارم تمام توجه همسرم به من باشه ولی خوب با گذشت زمان وتغییر کردن شرایط تقریبآ همه چیز تغییر می کنه نمی خوام بترسونمت یعنی این یه چیز ،حقیقت داره که وقتی یه چیز مثل یه بچه به زندگی آدم اضاف میشه وقتت همونه ولی تعداد افراد بیشتر شدن پس باید همون وقت رو تقسیم کنی بین همه وشما فکر می کنید توجه ها کمتر شدن ولی اون علاقه ها هیچ وقت کم نمیشن منم تا همین چند وقت پیش از دست همسرم که چرا به من توجه نمیکنه عاصی شده بودم بعد کلی فکروتحقیق به این نتیجه رسیدم که بی خیال بشم چون شرایط تغییر کرده وحالا دوبچه دارم مثل گذشته نیست مسئولیتها سنگینتر شده کاش میشد همیشه شرایط اونطوری که می خواستی باشه موفق باشی
ناهید مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
31 تیر 93 14:04
راستی رفتید زیارت خانه خدا مارا هم دعا کنید انشالله که بعدش با دست پر بر میگردید عزیزم از رفتار اطرافیان هم ناراحت نباش شایدم منظوری نداشته باشن واگر هم داشته باشن شما فقط بچسب به همسرتون تا حرف دیگران روش تاثیری نداشته باشه در ضمن خودتونو در مقابلشون ناراحت نشون ندید یعنی بی خیال باشید چون اونا ممکنه دست بذارن رو نقطه ضعف شما و شمارا بیشتر آزرده خاطر کنند اگه ببینن شما در مقابل رفتارشون واکنش نشان نمی دهید حتمآ اگه از این کارشون غرضی داشته باشن این رفتارشونو کنار می ذارن
زهرا
پاسخ
عزیزم من در مقابلش اصلا عکس العمل نشون نمیدم همین قدر برام کافیه که شوهرم یه وقت هایی از دستش عصبی میشه و بهش میگه تو چرا اینطوری میکنی؟؟؟؟
مامان مینای آرتین
31 تیر 93 14:23
آخی عزیزم از اینکه شوهرت بچه هارو دوست داره ناراحت نباش... بچه ها واقعا دوست داشتنین و مردها همه بچه هارو دوست دارن و فقط خانمها هستن که بچه خودشون خیلی خاصه... مطمئن باش وقتی بچه دار بشید شوهرت بیشتر از قبل دوست داره... ولی خواهر شوهرت حالش خرابه معلومه
زهرا
پاسخ
آره آخه سنش یک کم بالا بود ازدواج کرد حتما روش تاثیر گذاشته مرسی از اینکه نظر دادی
متین وحکیمه
31 تیر 93 17:10
وب زیبایی داری عزیزم امیدوارم به اونچه دوس داری برسی
زهرا
پاسخ
خیلی ممنون امیدوارم شما هم همیشه در کنار عشقتون خوشبخت باشید
خاطره
1 مرداد 93 9:17
سلام عزیزم از این دست اتفاقا برای همه زنایی که دوره انتظار بارداری رو طی می کنند اتفاق می افته برای من به کرات به مدت 3 سال اتفاق افتاده شما یه خواهر شوهر داری که این کارو کرده و من 5 تا .. با یه تفاوت کوچولوی دیگه که همه اون 3 سال من در زیر زمین خانه پدری همسرم زندگی می کردم و این اتفاقات هر روز بود .. به طور خسته کننده ای تکرار می شذ .. تجربه من از زندگیم اینه که هر جا آدم خودشو دست کم بگیره دیگران فرصت اذیت و آزار پیدا می کنند . پس اصلا به روی خودت نیار تازه من جای شما باشم همیشه ذکر بگو لا حول و الا ..صلوات بفرست از خود خدا کمک بخواه تا رنج کمتری بکشی.. مطمن باش روزای روشنی پیش رو داری عزیزم . دعا می کنم لبریز شادی باشی
زهرا
پاسخ
خیلی ممنون عزیزم خیلی بهم کمک کردی مرسی که راهنمایی ام کردی
خاطره
2 مرداد 93 1:19
سلام گلم با افتخار لینکت کردم .عزیزمی
زهرا
پاسخ
مهديه خاله ي فاطيما
2 مرداد 93 3:22
سلام عزيزم ...وبلاگتون رو خوندم و البته بهتون حق دادم كه ناراحت باشين ..گلم غصه نخور ..تازه شما زمان زيادي نيست كه ازدواج كردين ..خواهر من نزديك 8 سال كلي سختي كشيد تا خدا در كمال ناباوري بهش يه دختر داد .اميدوارم با توكل به خدا و اميد به آينده خيلي زود خبر بچه دار شدنتون رو بشنوم ...دوست داشتي به وبلاگ خواهر زاده منم سر بزن خوشحال ميشم عزيزم ..راستي با اجازتون لينك كردم شما رو ...دوست داشتين لينكم كنين ...بوس
زهرا
پاسخ
مرسی عزیزم حتما سر میزنم
مامان مهيار
4 مرداد 93 15:06
به به براي ما هم دعا فراموش نشه عزيزم اصلا ناراحت نباش هيچوقت براي. ني ني د ار شدن دير نميشه ...هر وقت خدا صلاح بدونه خودش درستش ميكنه پس غصه نخور ..به اميد خودش
حمیده
7 مرداد 93 23:20
عزیز دلم توهنوز خیلی وقت داری گلم ... اصلاً غصه نخور اون برای اینکه خودشو راحت کنه بچه رومیده به شوهرت نگه داره... اصلا حساسیت نشون نده... ایشالا زود زود مامان بشی بوس
زهرا
پاسخ
مرسی عزیزم شرمنده که دیر جوابتو دادم این چند روز همش بیرون بودم فقط تونستم نظرات تایید کنم