مراسم افطاری و حسرت مامانی
دختر یا پسر نازم ,عزیز دلم
نمیدونی با نبودنت دیشب چه عذابی به من دادی؟؟؟
آخه میدونی چی شده .........................
دیشب من و بابایی از طرف نظام مهندسی(اداره بابایی)واسه افطار دعوت بودیم البته بابایی عمو کوچیکت که از همه کوچکتره و فقط 15 سال داره هم با خودش آورده بود
همه ی کارکنان نظام مهندسی اونجا بودن از رئیس گرفته تا کارمند های ساده و نگهبان و خلاصه همه و همه با خانواده ها علی الخصوص بچه ها شون اومده بودن
مراسم توی رستوران افرا بین جاده ساری و قائمشهر بود
میدونی چی مامانی اونجا تقریبا همه بچه داشتن ؛اونهایی که تازه بچه دار شده بودن و نی نی های کوچولو و موچولو داشتن هی بچه هاشون میگرفتن و سر تک تک میز ها میرفتن و با نی نی های خوشگل شون کلاس میذاشتن نی نی های نازشونو به بقیه همکارها نشون میدادن و هی از همدیگه می پرسیدن خوشگله مگه نه؟؟؟؟
بابایی تو هم این وسط هی از من غافل میشد و میرفت بچه ها شون بغل میکرد هی بوس شون میکرد بعضی وقت هام می آورد میذاشت بغل من ....
یه نی نی بود خیلی ناز بود من به بابایی گفتم شبیه کوفته قل قلی می مونه آخه خیلی صورتش گرد و ناز بود اسمش سدنا بود دو تا نی نی خوشگل هم سر میز ما با پدر و مادر هاشون نشسته بودن
خلاصه اینکه من خیلی حسرت میخوردم وقتی بابایی می رفت و بچه های دیگه رو بغل میکرد همش پیش خودم میگفتم اگه خودمون بچه داشتیم بابایی هیچ وقت بقیه بچه ها رو بغل نمیکرد و هر از گاهی بهش غر میزدم که چرا میری بچه ها رو بغل میکنی اونم میگفت خوب من بچه ها رو دوست دارم(یه طوری با حسرت بچه ها رو نگاه میکردم که اگه یکی ما رو نمی شناخت فکر میکرد سال هاست ازدواج کردیم و بچه دار نمیشیم)
راستش بخوای از اینکه اینهمه به بچه ها توجه میکنه ته دلم ناراحت میشم
من از یه چیزی خیلی میترسم از اینکه وقتی یه روزی تو بیای همه ی توجه بابات به سمت تو جلب بشه و زیباد مثل الان ها که بهم توجه میکنه توجه نکنه اینطوری دل منم میشکنه و غصه دار میشه
من خیلی نسبت به بابایی حسودم دوست دارم وقتی یه جایی میریم همش پیش من باشه و اصلا منو تنها نذارم میدونم که این اصلا خصلت خوبی نیس
و اقعا نمیدونم چه جوری باید به این رفتارم غلبه کنم من خودم این طوری هستم حالا هیچی وقتی میریم خونه بابا بزرگت (پدری)(تو یه عمه داری که تازه یه سال و نیم بچه دار شده ) عمه ات هی بچه شو میاره میده به بابایی میگه بچه ی من عاشق تو خلاصه اگه یه جا مهمونی دعوت باشیم یا اگه بخوایم بازاریی جایی بریم عمه جونت اصلا ما رو راحت نمیذاره هی اون دختره خوشگل شو میده به بابات و اگه گریه هم نکنه به دروغ همش میگه واسه خاطر تو گریه میکنه تا جایی که یه شب توی بغلش خواب بود وقتی بابایی با ماشین جلوی پاش ایستاد عمه جون گفت میبینی به خاطر تو بیدار شد انگار که صداتو شنید در صورتی که بابایی حتی یه کلمه هم حرف نزده بود
وقتی یه جا مهمونی هستیم سر سفره شام میاره بچه شو میده به بابایی میگه حالا که غذا تو خوردی بچه رو نگه دار واسه تو داره گریه میکنه
واقعا بعضی وقت ها درک نمیکنم برای چی این کار ها رو میکنه
راستش بخوای بعضی وقت ها واقعا ناراحت میشم چون حس میکنم همش میخواد کمبود زندگی مون به رخ مون بکشه و بابایی رو تحریک کنه و من رو عصبی
حالا چرا این کار ها رو میکنه خدا میدونه بعضی وقتها بابا هم از دستش به خاطر کار هاش عصبی میشه....
مامان نی نی های عزیز لطفا شما هم نظر بدید
خلاصه مامانی بهت بگه من امسال نمیتونم منتظرت باشم آخه متوجه شدم که باید آذر ماه بریم واسه ثبت نام مکه و احتمالا آخر اسفند ماه اگه خدا بخواد باید راهی بشیم منم دلم نمیاد که نی نی خوشگلم تنها بذارم و خودم برم
پس تا سال دیگه منتظر باش عزیزم
خیلی دوست دارم عزیزم