تنهایی مختص خداست و بس
خدای خوب و مهربونم قدیمی ها راست میگفتن که تنهایی مختص خداست و بس
امروز صبح که همسری رفت اداره چند ساعت بعدش بهم زنگ زد و گفت که امروز اداره انتخابات و میخواد بره بابلسر و ساعت 12 شب میاد خونه انگار غم دنیا ریخت توی دلم وقتی این حرفو بهم زد خدای خوبم انگار دارم از تنهایی دق میکنم با اینکه امروز از صبح ساختمون شلوغ بود و خواهری عزیزم اسباب کشی داشت و همش داشتم طبقه پایین کمک میکردم و دور ورم یکسره شلوغ بود و مامانی و آبجی های گلم پیشم بودن ولی اطراف مو که نگاه میکردم انگار همش احساس میکردم یه چیزی کم دارم شب که شد شوهر خواهر ها و داداش و زن داداش و بابای مهربونم هم اومدند دیگه انگار هر چی غصه توی دنیا بود مال من بود اسباب و اثاثیه ی منزل انگار میخواستن خفه ام کنن و بد جوری داشت بهم فشار می اومد فوری اومدم طبقه بالا و مستقیم رفتم توی حموم و دوش گرفتم انگار یه ذره سبک تر شده بودم اومدم تا نماز بخونم ولی انگار تنهایی بهم فشار می آورد بدو بدو رفتم پایین پیش بقیه ولی دیگه نتونستم بهشون کمک کنم حوصله نداشتم
شاید هر کسی پیش خودش بگه که من زیادی دارم مسئله رو بزرگ میکنم و اتفاق خاصی نیفتاده ولی خدا خودش میدونه که من خیلی زود وابسته ی میشم و تنهایی رو اصلا دوست ندارم بدجوری عاشقشم و دور بودن ازش حتی واسه ی چند ساعت داغونم میکنه الان که دارم این مطلب می نویسم ساعت 11 و 20 دقیقه است
خدای خوبم ازت میخوام که هیچ وقت عاشق ها رو از هم جدا نکنی و همیشه روز به روز مهر و محبتشون به هم بیشتر کنی و من و همسر عزیزم رو هم بعد از همه زیر سایه خودت عاشقانه تا آخر عمر در کنار هم زندگی کنیم
فرزند دلبندم شاید اگه تو بودی من آنقدر با نبودن پدرت احساس تنهایی نمی کردم بازم گلایه ایی ندارم انشاالله هر چی مصلحت اون بالا سریی هست همون برام پیش بیاد
خدا رو شکر که همچین جایی هست که وقتی تنهام باهاشون تنهایمو تقسیم کنم
خدای مهربون خیلی دوست دارم بازم شکرت من ناراضی نیستم
و همسر عزیزم عاشقانه دوست دارم ودلم برات تنگیده...........