بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
شاینا کوچولوشاینا کوچولو، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

مامان آینده در انتظار شاینا عشق مامانی

بعد از یه مدت نزدیک 6 ماهگی

1394/9/3 11:18
نویسنده : زهرا
899 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازم سلام نازنین مادر                                                                                                  

سلام فندق کوچولوی من

بعد از یه مدت طولانی اومدم تا دوباره برات بنویسم خوب توی این مدت خیلی استرس و اضطراب کشیدم واسه همین اصلا دستم به سمت لپ تاپ نمی رفت توی 17 هفتگی با درد شدید پهلو توی بیمارستان بستری شدم و دکترها تشخیص عفونت شدید کلیه سمت راست رو دادن اگ بدونی چه روزهای سختی رو توی بیمارستان گذروندم

نزدیک 5 روز توی بیمارستان بستری بودم اگ بدونی چه جوری شب ها رو صبح میکردم بعضی شب ها تا صبح از درد نمی خوابیدم

حالا فکر کن توی همون روزی که من بیمارستان بستری شدم دخترخاله کوچولوت مهرانا خانوم بدنیا اومد

بیشتر ناراحتی ام از این بود هر دو تا توی چند قدمی همدیگه توی دو تا بیمارستان مختلف بستری بودیم اما نتونستم اولین روز نی نی خواهرمو ببینم                                                                                              

توی 6 روزگی اش بالاخره دیدمش یه دختر ناز و شیرین اما خیلی ضعیف با وزن خیلی کم با وزن دو کیلو و پانصد به دنیا اومد

و فاجعه از اون بدتر اینجا بود که مامان بزرگمم توی بیمارستان توی تبریز بستری بود و مامانم هم مدت ها بود که تبریز پیش مامان بزرگم بود و اصلا خبر نداشت که من بیمارستانم و مادرشوهرم به عنوان همراه پیشم می موند درسته که خیلی برام زحمت کشید کلی بی خوابی کشید و از خونه زندگی اش موند اما هیچکس توی این لحظات سخت نمی تونه جای مادر تو بگیره هیچکس نمی تونه مثل مادر دلتو قرص کنه و بهت دلداری بده با هیچکس مثل مادرت راحت نیستی

خدایا همه ی مادر های دنیا رو حفظ کن مامان جون منم زیر سایه خودت حفظ کن

توی بیمارستان با هر کس که میومد ملاقاتم فقط گریه میکردم گریه ام فقط از دلتنگی دوری مادرم بود

دختر نازم                                                                                   

اینم بدون که بابایی توی این لحظات اصلا منو تنها نذاشت از هر شرایطی که پیدا میکرد استفاده میکرد و یواشکی نگهبان ها رو می پیچوند و میومد پیش من با هر بار اومدنش و رفتنش من بازم پشت سرش گریه میکردم نمیدونم چرا آنقدر ضعیف شده بودم شاید چون اولین باری بود که شرایط و محیط بیمارستان تجربه میکردم به همین خاطر خیلی برام سخت میگذشت....روزی که مامان جون عزیزم بالاخره فهمید من بیمارستان بودم و بهم زنگ زد روزی بود که قرار بود مرخص بشم پشت تلفن آنقدر گریه کردم همه ی پرستارها توی اتاق جمع شدن داشتم داغون می شدم اما خلاصه هر وطور که بود گذشت و من مرخص شدم و مدت ها مادرشوهرم بهم رسیدگی میکرد خدا بهش سلامتی بده            

الان هم باید هر روز دارو استفاده کنم و بعد از زایمان به طور کامل کلیه هام درمان بشه....................................................................................................الان دختر نازم نزدیک به 24 هفته اش و من کاملا حرکات شو توی دلم حس میکنم و هیچ حسی از این شیرین تر نیست....راستی یادم رفت بگم توی بیمارستان تنها دلخوشیم این بود که روزی سه بار میومدن و صدای قلب تو چک میکردن و گوش میدادن و این اهنگ دلنشین تنها دلخوشی من در اون فضای غم بار بود یه سری هم بابا جون اونجا بود و تونست صدای قلبتو بشنوه و از این بابت خیلی خوشحال بود      

دیروز هم رفتم مرکز بهداشت محل مون تا پرونده باز کنم حس میکردم چند روزه که حرکاتت کند شده اونجا از خانوم درخواست کردم تا صدای قلبتو گوش کن خدا رو شکر خیلی تند تند میزد و خیالم راحت شد راستی به مامانی واکسن هم زدن دستم خیلی درد میکنه....

راستی اولین بار که تونستم خیلی راحت و عمیق حرکتتو حس کنم تاریخ 8 مهر 94 ساعت 2و 50 دقیقه بعد از نماز عصر بود

 
کلی مطلب توی ادامه مطلب نوشته بودم نمیدونم چرا درج نشد دیگ حوصله ندارم دوباره بنویسم کلی راجع به سیسمونی ات نوشته بود اما حیف پاک شد فعلا به خدا میسپارمت عزیزم

 

پسندها (10)

نظرات (7)

هستی مامی
4 آذر 94 17:40
سلام زهرا جان الهی من خیلی نگرانت بودم که چره نمیای و بروز نمیکنی وبلاگت رو ولی خداروشکر به خیر گذشته از این دست اتفاقا زیاد میافته تو دوران بارداری خدا همه مادرا رو برامون حفظ کنه ان شاء الله به منم سر بزن دلم برات تنگ شده
هستی مامی
12 آذر 94 15:25
سلام اسم نی نی رو چی میخواین بزارین؟شنتیا؟
(̲̅P̲̅)(̲̅E̲̅)(̲̅G̲̅)(̲̅A̲̅)(̲̅H̲̅)
17 آذر 94 19:52
آنجـــــــــــا که دلت گرفت و هیچکــــــس حـــــــــرف تـــو را نفـــهمیــــد و از هـــــمه جــــــا و هـــمــه کــــــس نا امیــــــد شـــــــدی بـــــدان ایـــن یـــــک دعـــــوت اســـــــت از کــــسی که از رگ گـــــــردن به تـــــــو نزدیــــک تـــر اســــــت و از همــــــه مـهــربــــان تــــر و با مــعــرفـــت تــــــر اســـــــــت... خــــــــــــــــــــــــــــــدا
مامان علی آقا
21 آذر 94 3:26
سلام گلم من از دوستای قدیم و با بودم امشب اتفاقی وقت رو دیدم خوشحالوشدم نی نی دار شدین. پس نی نی جون دختر مبارک به سلامتی شنتیا رو عوض نکردیم تعجب کردم مگه شنتیا اسم پسر نیست
مامانی
29 آذر 94 11:43
سلام زهرا جووون.خوبی عزیزمم؟؟وای بعد مدت ها اومدم نی نی وبلاگ و وبت خوندم کلیییی خوشحال شدم.بنی نی دار شدنت مباارک.ایشالله صحیح و سالم از دلت بیاد تو بغلت.خیلی خوشحال شدم...بازم میام بهت سر میزنمممم.
مامان سمانه
10 دی 94 16:29
سلاااام زهرا جوووووونم ، دوست جووووونی من خوبی؟ واااای ببخشید ک ازت غافل شدم ، عزییییزم ایشا... مشکلت حل میشه و به سلامت نینیتو دنیا میاری عزیییزم
نسیم
12 اسفند 94 15:30
آخی الهی بمیرم برت زهرا چ سخت