بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
شاینا کوچولوشاینا کوچولو، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

مامان آینده در انتظار شاینا عشق مامانی

یه داستان تکون دهنده واینگونه است جنس این جامعه ی مردان(البته نه همه شون)

1393/7/15 17:52
نویسنده : زهرا
202 بازدید
اشتراک گذاری

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم.

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم.

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست.

اولاش نمی خواستیم بدونیم.

با خودمون می گفتیم.

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه.

بچه می خوایم چی کار؟.

در واقع خودمونو گول می زدیم.

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت.

اگه مشکل از من باشه .

تو چی کار می کنی؟.

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم.

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم.

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟.

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه.

گفت:موافقم…فردا می ریم.

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.

اگه واقعا عیب از من بود چی؟.

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم.

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه.

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم.

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید.

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید.

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست.

بالاخره اون روز رسید.

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم.

دستام مثل بید می لرزید.

داخل ازمایشگاه شدم.

علی که اومد خسته بود.

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه.

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود.

یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود.

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟.

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری.

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم.

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم.

اتاقو انتخاب کردم.

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم.

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم.

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم.

حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام.

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی.

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.

می دونی که می تونم.
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم.

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه.

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم.

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه.

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!

 

نویسنده :مجید بابایی

پسندها (14)

نظرات (19)

مامی فاطمه
15 مهر 93 18:24
سلام مامان عزیز آینده که انشالله زودزود خدایک فرزندسالم وصالح بهتون عطاکنه عزیزم خواستم یک سایت مادرانه بهت معرفی کنم که علاوه بر امکاناتی که داره میتونی درقرعه کشی ماهانه هم شرکت کنی وبرنده ی تبلت پلاک طلای مادر کارت هدیه وپکیج بشی یاباگذاشتن عکس فرزندت جایزه بگیری اونجا پزشکای حاذقی هم هست که میتونی ازشون مشاوره بگیری من اونجابه اسم مامی فاطمه جون عضوم خوشحال میشم شمامادر عزیزهم به جمع مابپیوندی دوست داشتی بیای از آدرس زیر بیا منتظرتم خانم خانما امتحانش که ضرر نداره هزینه هم نداره تازه باگذاشتن چندتا پست وعکس امتیازتا بالا ببری به سه نفراول سایت بدون قرعه کشی پلاک طلا میدن امیدوارم این ماه برنده شماباشید http://www.madarclub.com/fa/apply/mamanefati
مامان سمانه
15 مهر 93 19:15
سلام عزیزم چطوری مطلب قشنگی بود دلم خیلی شکست و غصه خوردم ؛ خیلی زیاد
✿نسیم✿
15 مهر 93 19:17
قبلا خونده بودم ولی خیلی تاثیر گذاره واقعا قالب جدید مبارک این خیلی قشنگ تره
مامان آنیل
15 مهر 93 20:45
سلام ممنون که به وبلاگ دخترم سر زدین انشالله شادی همیشه همراه زندگی تون باشه
مامان ناهید
15 مهر 93 20:57
سلام زهرا جان خوبی؟ زهرا جون من الان این شکلیم شکه شدم
مامان ناهید
15 مهر 93 21:05
باور کن این اولین پستی هست که نمی تونم در موردش هیچی بگم چون واقعآ اول شکه شدم بعد متآسف، برا اون مرد وزنهایی که عشقشون دوامی نداره یکی به خاطربی لیاقتی یکی دیگه بایدبسوزه باید سر ذوقش بخوره به نظر من همون بهتر که که شخصیت درونیشون رو میشه معذرت می خوام مردشور اون مردهای بد صفت وبد ذات را بده اَهههههههههه اما واقعآ چرا اکثر مردها قلبشون تا این حد سیاهه وزنان اینقدر عاطفی ؟ بیچاره مهناز
✓ مامان زهراღ
15 مهر 93 21:17
آخیییییییییی..خیلی باحال بود
مهسا خانوم
15 مهر 93 23:07
هرچند قبلا خونده بودمش ولی متنی بود که ادم دوست داشت بازم بخونه.ببخشید این مدت نیومدم پیشتون خاله درسام یکباره سخت شد
مامان نازنین جون
15 مهر 93 23:44
آره زهرا جون از این جور عشقها زیاد هست و همچنین این جور مردها که حرفشون با عملشون یکی نیستچه میشه کرد سرنوشت ه که همه چی رو رقم میزنه
خاله مهديه
15 مهر 93 23:50
واي عزيزم چقدر گريه دار بود ... واقعا كه عشق واقعي توي اين دوره و زمونه كم پيدا ميشه آدم بايد هميشه خودش رو بزاره جاي ديگرون.. منم اگه به جاي خانمه بودم درخواست طلاق ميكردم
مامان کیمیا
16 مهر 93 0:46
واقعااااااااااااااکه.باید حتماجداشه ازون آدم بی احساس. به نظر من که مردا همشون مثل همن.پای منافع خودشون که وسط بیاد زن وزندگی وعشقو....براشون کشک میشه!! درسته شاید بینشون تک وتوکی خوب پیدا بشه مثل شوهرای مازهراجون اما اکثرا این داستان در موردشون صدق میکنه.
محدثه، مامان ارسطو
16 مهر 93 2:05
سلام گلم چه داستانای قشنگی. ممنونم از رای. خبر برنده شدم ارسطو رو شما به من دادید کلی ذوق کردم زهرا جونم
مامان بهی
16 مهر 93 7:45
خيلي زيبا بود خيلي
زهرا
16 مهر 93 7:59
واقعا متاسفم آدم نميدونه چي بگه اين تو دنياي ما يه واقعيته متاسفانه!!!!
الهه ی ناز
16 مهر 93 13:51
ناراحت کننده بوووووود داستان
حمیده
17 مهر 93 10:01
خیلی قشنگ بود زهرا
دنیا
17 مهر 93 12:12
سلام عزیزم. با کلی تاخیر اومدم و عکس جدید گزاشتم تو وب. منتظر حضور گرمت هستم.
سحر
22 مهر 93 10:53